شب‌های هم‌دلانه؛ پاسخی به روزهای جنگ در دل بهمان

شب‌های هم‌دلانه؛ پاسخی به روزهای جنگ در دل بهمان

سه‌شنبه، ۳۱ تیر ۱۴۰۴

نویسنده: فاطمه پاکدل | زمان مطالعه: ۶ دقیقه

بهمان در بحران 

جنگ، به ناگهان درهای خانه‌‌های ما را زد. نه انتظارش و نه آمادگی اش را داشتیم. خانه‌های هرکدام از ما به طور ناگهانی فرو ریخت، اما بیشتر از هرچیزی نگران خانه‌ی بهمان بودیم. به عنوان سازمانی مردم نهاد، باید با این مهمان ناخوانده گفت و گو می‌کردیم. همچنین نگرانی بزرگی درباره اعضای داوطلب، تسهیلگران و اعضای تیم‌های بهمان وجود داشت. روحیه و امید آن ها برای ما مهم بود. در هیاهوی جنگ، به دنبال وظایف سازمان های مردم نهاد می گشتیم و بعد از مطالعه‌های پی در پی متوجه آن شدیم که سلامت روان اعضای داوطلب از هر چیز دیگری مهم‌تر است، مسیر را بی‌تردید با همان آغاز کردیم و برگزاری شب‌های هم‌دلانه را آغاز کردیم.

شب‌های هم‌دلانه از کجا آمد؟

یکی از روزهای جنگی بود. با نگار فارسی از بچه های تیم ایوان (رسانه) صحبت می‌کردم. حرف هایم به هم ریخته بود. حتی نمی‌دانستم چه می‌گویم. جنگ، به اندازه کافی من را به هم ریخته بود. صحبت با نگار قرار نبود چیزی را بهتر کند؛ اما مرهمی از دیار شهری دیگر برای من بود. برای آن که دوستی هست و هم‌صحبتی و همین دلخوشی بزرگی بود. دقیقا در پایان صحبت‌های ما بود که آن صدای همیشگی ذهنم که ذوق زده می‌شود به صدا در آمد.

 از آنجا که دوست مطمئنی بود گفتم: « نگار، من یک ایده دارم. با کمال میل می‌خواست که بشنود. برای او توضیح دادم؛ حالا که جنگ شده است و نمی توانیم حضوری دور هم جمع شویم، پس از فرصت گوگل میت استفاده کنیم و در آن‌جا شویم، کتاب کودک بخوانیم، نقاشی بکشیم و حرف بزنیم. استقبال کرد و قرار شد آن را پیش ببریم. تماس که تمام شد، به سارا پیام دادم. موافق بود و تا فردا ظهر هماهنگی ها  با شقایق از طرف تیم منابع انسانی صورت گرفت. 

زمان کمی بود اما این اتفاق، بال و پر بیشتری می گرفت. نگار پیشنهاد داد که اسم این شب ها را بگذاریم: شب های همدلانه و چه چیزی بهتر از این. اسم را دوست داشتم، چرا که هیچ چیز دیگری از این اتفاق به جز همدلی به چشم نمی‌آمد. حالا دیگر ما، شب های هم‌دلانه بهمان را داشتیم. این جلسات، ویژه اعضای تیم ها و تسهیل گرهای فعال بهمان در نظر گرفته شده بود. برای آن که اگر شده حتی چند دقیقه ای از اخبار جنگ، تنش‌ها و تمام این اتفاقات وحشتناک دور باشیم. 

تمام این جریان در سه دورهمی رقم خورد. تمام شب نشینی‌ها در بستر گوگل میت بود و  تقریبا یک ساعت نیم تا دو ساعتی از شب کنار یکدیگر وقت می‌گذراندیم. گروه هماهنگی از طرف منابع انسانی هم زده شد و تمام کارهای لازم را جلو می‌بردیم. اما گفتن آن فقط  راحت است. گاهی اوقات به دلیل ضعیف بودن اینترنت و یا قطعی برق، پیام ها رد و بدل نمی‌شد. این جا بود که به پیامک، ایمیل زدن و تماس گرفتن با تلفن خانه پناه می‌آوردیم. هرچه بود سخت بود اما من که از نتیجه راضی بودم.


شب اول: شب نشینی ستاره‌ها

شب اول، شب کتابخوانیمان بود. کتابی به نام: شلیک به ستاره ها. کتابی از دل جنگ و شاید رسیدن به آسمان صلح. جلسه که شروع شد، انتظار حضور چنین تعدادی از افراد را نداشتیم. پانزده نفر شرکت کرده بودند و آن جا بود که فهمیدیم مسیر درستی را شروع کردیم و مشخص شد که نیاز مبرمی وجود داشته است؛ نیازی برای پناه گرفتن به یکدیگر و برای همدلی و شاید برای گلایه کردن و کمی اشک ریختن. نیمی از کتاب را من و نیم دیگری را نگار فارسی خواند. بچه ها، کتاب را خیلی دوست داشتند. از احساسات خودشان گفتند و از این که از داستان، چه  چیزی نصیبشان شده است. 

برنامه این بود که بعد از خواندن کتاب، با هم نقاشی بکشیم. هر کس، ستاره‌ی خودش را بکشد. برای آن اسم بگذارد و ستاره محافظش را نشانمان بدهد اما نشد و چرا؟ دیدیم بچه ها بیشتر دلشان می‌خواهد صحبت کنند، از حال و هوای خودشان بگویند و موقعیت سایر افراد در چنین شرایطی مشاهده‌گر باشند. ما نیز با جریان همراه شدیم. قطعا برای ما، حس و حال اعضای بهمان مهم‌تر بود. این جلسه، دو ساعت طول کشید و در پایان گفت و گوها، همه چیز اتفاق افتاد. از فرط ناامیدی تا امیدی پنهان در قلب ها گفتیم، از بغض هایی که در صداها نفهته بود و هزاران احساس متفاوت و شاید متناقض صحبت کردیم. مهم آن بود که هرکس هرچه داشت، ابراز کرد. معیاری برای پذیرش یا ابراز گفته ها نبود. تنها این مهم بود که هرکس، تجربه‌های زیسته خودش در این دوران را با خود بیاورد.

شب دوم: ماجراجویی واژه‌ها

این شب، سفری  به گذرگاه واژه‌ها بود. قصد داشتیم کنار هم داستان بنویسیم اما این بار به گونه‌ای متفاوت. همگی که دور هم جمع شدیم، هر نفر کلمه ای انتخاب کرد. فرقی نمی‌کرد چه کلمه‌ای باشد. یک کلمه انتخابی و هرچیزی که خودمان دوست داشتیم. در نهایت قرار بود با کلمه های خودمان، داستان بنویسیم. اما داستان‌نویسی ما سه قانون داشت که همگی باید آن را رعایت می‌کردیم. 

  • قانون اول 

قانون اول این بود که همگی از تمام کلمات گفته شده در داستان خودشان استفاده کنند. 

  • قانون دوم

 قانون دوم آغاز مشترک داستان های ما بود. جمله‌ای که انتخاب کرده بودیم این بود: (وقتی چشم باز کردم… ).  

  • قانون سوم

 این بود که ژانر داستان را باید تغییر می‌دادیم. این تغییر ژانر ناگهانی باید در داستان های ما اتفاق می‌افتاد. برای مثال: اگر کسی داستان خودش را درام می‌نویسد، باید اوایل یا اواسط داستان ژانرش را تغییر دهد و داستانی با ژانر طنز یا هر ژانری دیگر بنویسد. قانون‌ها را که توضیح دادیم، حدود بیست دقیقه فرصت داشتیم که بنویسیم. همگی شروع به نوشتن کردند.

 زمان به پایان رسید و به نوبت داستان‌ها را خواندیم. آن شب، داستان‌های قشنگی شنیدم. آن همه لطافت، ظرافت و شاید نگاه تازه ای که در روایت های بچه ها بود، نشان می‌داد که هنوز امید کوچکی در گوشه قلبشان وجود دارد. درست است که جنگ، قلب های ما را در هم ریخت؛ اما دیدیم که نمی‌تواند ریشه سبز امید ما را از بین ببرد. 

در ادامه داستان دو نفر از بچه ها را باهم بخونیم. ( بعضی از کلمات « سنجاب، پفک، صندلی، آسمان…»  بودند.)

داستان مبینا نوری

وقتی چشم باز کردم، چون دیشب گریه کرده بودم، سرم درد بدی داشت، ولی بهش محل ندادم. مثل همیشه سریع دنبال گوشی‌ام گشتم، رمز گوشی که از حروف کلمه‌ی سنجاب بود رو زدم و طبق عادت هر روزه روی صندلی نشستم. تو حال و هوای پفک خوردن، سایت هم‌میهن رو چک کردم و اخبار رو خوندم؛ یه مشت خبر که نشون می‌داد همه‌چیز داره به فنا می‌ره. بدتر از همه، بچه‌های بازیگوش و جوان‌های خوش‌سیمایی که می‌تونستن با پخش کردن حس خوب و شوخ‌طبعی، کوچه و خیابونای خسته‌ی شهر رو از این حال و هوای بی‌حوصله نجات بدن.حالا تقویم می‌گه چهارمین روزه که موشکایی به مثال تربچه، یا نمیدانم شاید تربچه‌هایی به مثال موشک، تو آسمون به هم می‌خورن. انگار هر روز یه تیکه از اخبار عجیب دنیا منفجر می‌شه. زنده باد هر چیزی که این تربچه‌ها رو خراب کنه!

داستان نگار فارسی

وقتی چشم باز کردم، دیدم پسر خوش‌تیپه پیام داده!

یارو با خودش فکر کرده لابد آسمون دهن باز کرده، شازده افتاده پایین!

یکی نیست بگه: بابا هم‌میهن عزیز، بزرگوار خوش‌تیپ، تربچه! برو پفکتو بخور، تو رو چه به این اداها؟!

ما رو نبین این‌جوری یه گوشه بی‌صدا روی صندلی تنهایی‌مون نشستیم؛ یک ملت برای داشتنمون های‌های گریه می‌کردن زمانی!

بر فراز آسمون‌ها، از فکر بودن با ما بال در‌می‌آوردن؛ توی تقویم، روزهای با ما بودنو ثبت می‌کردن!

هیییییییییییییییییییی.. بیخیال بابا!

مردشور پسرای این دوره‌زمونه رو ببره، هیچی حالیشون نیست!

توی همین افکار بودم که... دیدم زنده باد!

شوگر ددی زنگ میزنه که: بریم خرید! 

شب سوم: فامیلوپلی 

 شب سوم با تسهیل‌گری نگار فارسی و پرنیا نیک پور گذشت. این شب به بازی کردن اختصاص داشت. انتخاب بازی، چالش برانگیز بود و در نهایت تصمیم بر انتخاب بازی نوستالژی و خاطره‌انگیز اسم و فامیل شد. بچه‌ها در کنار هم بازی کردن، خندیدند و شبی دور از جنگ را در داستان شب‌های آرام سپری کردند.

شب‌های هم‌دلانه؛ روشن‌کننده شب‌های ما در در دل تاریکی جنگ

داستان شب‌های هم‌دلانه در قلب‌های ما باقی می‌‌ماند. دقیقا به یاد ندارم اما چند روزی بعد از اجرای شب سوم، آتش‌بس شده بود. انگار این مهمان ناخوانده هنگامی که همگی در خواب بودیم، بار خود را بسته بود و عازم دیار خود شده بود و دوباره کرختی از جنس پایان یک آغاز بی‌اساس و ناشناخته، سراغ ما آمد. تصمیم گرفتیم که شب‌های همدلانه را تا اینجای کار متوقف کنیم. گویا همه چیز دوباره می‌خواست عادی شود. 

ما هم نمی‌دانستیم و نمی‌دانیم دقیقا چه اتفاقات دیگری قرار است برای ما رخ دهد اما این را به خوبی می‌دانیم که شب‌های هم‌دلانه، نوزادی بود که از تاریک‌ترین لحظات انسان‌هایی پدید آمد که شاید در حال گذراندن سخت‌ترین تجربه زندگی خودشان بودند. این نوزاد با خودش نور آورد، سبزی، نگاه نو و شاید امیدی خاک گرفته از جنس جنگ و این تجربه‌ها تا پایان در قلب ما خواهد بود و در قلب خانه‌ای به نام بهمان…