قصه بهمان در سال 1396 و با چندتا دانشجو معماري شروع شد که باید برای پروژه‌های کلاسی‌شون به محله‌های قدیمی شیراز سر می‌زدن. 

توی رفت و آمدمون به یکی از محله‌ها به اسم "سنگ‌سیاه"، متوجه شدیم بچه‌های این محله و خانواده‌هاشون با معضلات زیادی مثل فقر فرهنگی، اعتیاد و … درگیرن؛ معضلاتی که فرصت کودکی کردن رو از بچه‌ها می‌گیره و ساخت آینده بهتر و متفاوت از اکنون رو هم براشون سخت می‌کنه. محله سنگ‌سیاه یک محله چند ملیتی‌ و محل سکون اقوام و نژادهای مختلفیه و توی سال ۹۶ از جاهای خطرناک شهر محسوب می‌شد که همه اساتید از ما می‌خواستن حتما چندنفره و با ترکیب دختر و پسر بریم اونجا!

ترم تموم شد و به پیشنهاد یکی از بچه‌ها می‌خواستیم تابستونِ قبل از شروع ترم جدید یه کار خوب بکنیم! کارای مختلفی به ذهنمون رسید، از رفتن به خانه سالمندان گرفته تا سر زدن به بیمارستان کودکان با بیماری‌های خاص و … . در نهایت تصمیم گرفتیم برای بچه‌های محله سنگ‌سیاه هفته‌ای یک‌بار برنامه‌های فرهنگی آموزشی داشته باشیم! مشکلی برامون دغدغه شده بود و ما راه حلش رو بهبود وضعیت فرهنگی-اجتماعی بچه‌ها می‌دیدیم.

پس شروع کردیم به برنامه‌ریزی و پیدا کردن یک اسم برای پروژه‌مون و مکان مناسبی برای اجرا برنامه‌هامون! تونستیم دفتر تسهیلگری بافت تاریخی رو متقاعد کنیم و توی یه اتاق از خانه فرهنگ سیبویه اولین برنامه بهمان دقیقا ۶ مرداد 1396 برگزار شد!

هفته قبلش رفتیم تو محله و به بچه‌ها دعوتنامه تولد با طرح باب‌اسفنجی دادیم و گفتیم منتظرشون هستیم.

برنامه روز اول ساده بود، قایق های کاغذی ساختیم، آرزوهامون رو روش نوشتیم و انداختیم تو حوض سیبویه! 

اون موقع نمی‌دونستیم که خودمون مامور برآورده شدن آرزوی جمعی‌مون می‌شیم؛ خندیدن اون بچه‌ها!

در طول تابستون، هر هفته بچه‌ها میومدن و هی به هم محله‌ای‌ها و دوستاشون خبر می‌دادن و تعدادشون اضافه می‌شد! ما هم چون از پس اون تعداد بچه‌ بر نمیومدیم به دوستامون خبر می‌دادیم و ازشون برای برنامه‌ها کمک می‌گرفتیم! تابستون تموم شد ولي ما تازه خودمون رو در نقطه شروع یه مسئولیت بزرگ می‌دیدیم! خلاصه که اون برنامه تابستونه ادامه پیدا کرد تا امروز :)

مهر سال ۹۶، وقتی قرار شد خانه‌فرهنگ سیبویه تعمیر شه ما کوچ کردیم به یه خونه خیلی قدیمی که حیاط مرکزی داشت و کلی اتاق! 

به خاطر تعداد بچه‌ها، برنامه‌ها رو بر اساس اتاق برگزار می‌کردیم و بچه‌ها بعد از گفتگوی اول برنامه، توی اتاق‌ها پخش می‌شدن:

 اتاق کتابخوانی/ اتاق بازی/ اتاق مهارت/ اتاق گفت‌وگو/ اتاق بهداشت/ اتاق نقاشی/ اتاق نمایش و سرود و …

موضوعات گفتگوها و فعالیت‌ها براساس مشکلاتی که مشاهده می‌کردیم برنامه ریزی می‌شد.

هر اتاق هم تعدادی تسهیلگر داشت که بچه‌ها رو برای انجام فعالیت‌های اون روز هدایت می‌کردن. 

تا قبل از اینکه سر و کله کرونا پیدا شه، ما هر جمعه توی محله برنامه داشتیم!

توی این مدت زیاد کوچ کردیم، از این خونه به اون خونه توی محله! ۴ تا خونه مختلف! اوایل جابجایی برامون سخت بود اما بعد می‌گفتیم قراره بریم و ردپای نارنجی و امید رو با خودمون به جاهای دیگه ببریم!

اومدن کرونا و اعمال قرنطینه‌ها، روی برنامه‌‌های بِهمان هم مثل همه دنیا اثر گذاشت. ما دیگه نمی‌تونستیم کنار بچه‌ها حضور داشته باشیم و باید راه جدیدی پیدا می‌کردیم. بعد از اینکه باورمون شد کرونا موندگاره و هیچ‌جوره نمیتونیم برگردیم به محله و از طرف دیگه فهمیدیم شرایط مالی خانواده‌ها به خاطر بیکاری پدر و مادرا بدتر شده، تصمیم گرفتیم با دادن بقچه‌های بهمان کنارشون باشیم!

از اونجایی که هیچ‌وقت هدف بِهمان کمک مالی نبوده، بقچه‌ها رو در مناسبت‌های خاص و به عنوان جایگزین موقت برنامه‌های مناسبتی‌مون پخش کردیم؛ مثلا مراسم افطاری که هر سال برگزار می‌کردیم، این بار به صورت بسته معیشتی بین خانواده‌ها تقسیم شد، یا مثلا یه بقچه رو به مناسبت عید نوروز پخش کردیم! کنار بسته‌های معیشتی، بسته‌های فرهنگی بود که برا‌ی بچه‌ها و خانوادشون تهیه می‌کردیم تا بدونن به یادشون هستیم و هم اینکه بتونن با بازی‌های دست‌جمعی و کتاب‌ها و … زمان خوبی رو بگذرونن. کار دیگه‌ای که در زمان کرونا انجام دادیم این بود که مطمئن بشیم همه بچه‌ها گوشی و تبلت برای شرکت در کلاس‌ها و نصب برنامه شاد رو دارن. 

رسیدیم به بهار سال ۱۴۰۱ و با کمرنگ‌ شدن کرونا برگشتیم توی محله، به خونه‌های بچه‌ها سر زدیم تا ببینیم توی دو سال گذشته شرایط چطور بوده.

  1. اون‌موقع متوجه شدیم که به‌خاطر آموزش آنلاین و نبود امکانات کافی در خانواده‌ها، وضعیت تحصیلی بچه‌ها خوب نیست و اکثراً نتونستن پایه‌های تحصیلی رو با موفقیت بگذرونن. پس فکر کردیم باید مسیر فعالیت‌ بِهمان رو به سمت کلاس‌های آموزشی ببریم تا بچه‌ها آماده شروع سال تحصیلی حضوری بشن. کلاس‌های درسی با جدیت توسط معلم‌های ابتدایی که ازشون کمک گرفته بودیم برگزار می‌شد، اما تلاش می‌کردیم فعالیت‌های بِهمانی مثل بازی و کتاب‌خوانی و … برای انتقال مفاهیم و مهارت‌های زندگی رو قبل یا بعد شروع کلاس‌ها داشته باشیم چون هیچ‌وقت دوست نداشتیم تصویر بِهمان توی ذهن بچه‌ها شبیه مدرسه بشه!

  2. توی این بازه نیاز بود دوباره تصمیم بگیریم چه کاری می‌تونیم انجام بدیم! به بهونه پخش بسته‌های لوازم التحریر تونستیم به ۸۰ خانواده بِهمان سر بزنیم و از وضعیت همه بچه‌هاشون (۱۸۰ دانش آموز) خبر بگیریم. متوجه شدیم به‌خاطر سخت‌تر شدن شرایط اقتصادی بچه‌هایی که سال‌های اول فعالیتمون توی برنامه‌های بِهمان بودن، الان که به سن نوجوانی رسیدن، مجبور به ترک تحصیل و کسب درآمد شدن. چون کار با نوجوونا برامون جدید بود، بعد از مشورت تصمیم گرفتیم برای نوجوان‌هایی که کار میکنن (خیاطی، دست فروشی، شاگردی و …) دوره سوادمالی برگزار کنیم تا بتونن درآمدشون رو مدیریت کنن و شرایط بهتری داشته باشن! خود دوره خیلی موفق نبود اما باعث شد بصورت اتفاقی جلسه آشنایی‌اش رو جایی برگزار کنیم که الان محل فعالیت‌های بهمان شده، موزه صلح و دوستی!

بعد از برگزاری دوره سواد مالی و حضور جسته و گریخته توی محله، تصمیم گرفتیم برنامه‌ریزی کنیم تا دوباره جمعه‌ها رو بصورت ثابت کنار بچه‌ها بگذرونیم. با اومدن کرونا خونه قبلی رو که یک سَمَن دیگه برای روزهای جمعه در اختیارمون می‌ذاشت، پس داده‌بودیم، کلی از اعضا توی بازه کرونا مهاجرت کرده بودن، ساختارمون هم کمرنگ شده بود و …!

زمستون ۱۴۰۱ بود! شروع کردیم به گشتن بنگاه‌های محله و پرس‌وجو کردن از این و اون! توی این بازه هم برنامه‌های جسته و گریخته‌ای برای بچه‌ها توی مساجد محله برگزار می‌کردیم!

اواخر بهار ۱۴۰۲ شد و نتونستیم جایی رو پیدا کنیم! تا اینکه خیلی اتفاقی از طریق یکی از همراهانمون دوباره سر از موزه صلح و دوستی درآوردیم! 

از تیر ۱۴۰۲ بِهمان با یه ساختار جدید، برنامه‌های جمعه‌اش رو شروع کرد. با تجربه‌ای که از ۶ سال فعالیت‌مون داشتیم تصمیم گرفتیم تغییراتی تو ساختار بدیم، می‌خواستیم با توان و امکاناتی که داریم، بیشترین اثرگذاری رو داشته باشیم.

پس بررسی کردیم و مشورت گرفتیم تا ساختار جدید بِهمان، تخصصی‌تر و منسجم‌تر عمل کنه.

چه تغییراتی داشتیم ؟! این بار تعداد بچه‌های ثبت‌نام شده ۱۵ نفر و تو بازه سنی ۹ تا ۱۲ سال بود تا بتونیم فعالیت‌هارو بصورت تخصصی مناسب این بازه سنی برنامه‌ریزی کنیم. کم شدن تعداد بچه‌ها، بررسی فردی رو هم برامون ممکن کرد و الان می‌دونیم هر بچه‌ای که پیشمونه توی چه مهارت‌هایی مستعدتره یا چه فعالیتی رو بیشتر دوست داره.

رفته رفته، ساختارهای درونی هم سر و شکل منسجم‌تری به خودشون گرفتن و بهبود پیدا کردن. تیم‌های جدیدی مثل تیم کارمان و روانشناسی و ... شکل گرفتن، شروع به تولید محصولات مختلف از نقاشی بچه‌ها کردیم تا بتونیم به درآمدهای پایدارتری برسیم، برای رشد بیشتر اعضا برنامه‌ریزی کردیم و صندوق رشد رو شکل دادیم و توی همه ابعاد بیشتر به سمت کار تخصصی پیش رفتیم.

همه این تحولات که کم کم پیش رفتن، باعث شد که چشم‌انداز و ماموریت‌های بهمان هم براش واضح تر بشه و الان داره منسجم‌تر در مسیر تحقق این چشم‌انداز قدم برمیداره.

وقتی که به ایستگاه بعدی رسیدیم، پرده هفتم رو هم منتشر میکنیم (: